loading...
وبلاگ شاد شادي
امير حسين بازدید : 96 شنبه 29 مرداد 1390 نظرات (0)

به نام خدا

 

روزی ، یک پدر روستایی با پسر پانزده اش وارد یک مرکز تجاری میشوند.

 

پسر متوّجه دو دیوار براق نقره‌ای رنگ میشود که بشکل کشویی از هم جدا

 

شدند و دو باره بهم چسبیدند، از پدر میپرسد، این چیست ؟

 

پدر که تا بحال در عمرش آسانسور ندیده میگوید پسرم، من تا کنون چنین

 

چیزی ندیدم، و نمیدانم .در همین موقع آنها زنی بسیار چاق را میبینند که با

 

صندلی چرخدارش به آن دیوار نقره‌ای نزدیک شد و با انگشتش چیزی را

 

روی دیوار فشار داد، و دیوار براق از هم جدا شد،آن زن خود را بزحمت وارد

 

اطاقکی کرد، دیوار بسته شد، پدر و پسر ، هر دو چشمشان بشماره هائی

 

بر بالای آسانسور افتاد که از یک شروع و بتدریج تا سی‌ رفت، هر دو خیلی‌

 

متعجب تماشا میکردند که ناگهان ، دیدند شماره‌ها بطور معکوس و بسرعت

 

کم شدند تا رسید به یک، در این وقت

 

دیوار نقره‌ای باز شد، و آنها حیرت زده دیدند، دختر ۲۴ ساله مو طلایی بسیار

 

زیبا و ظریف ، با طنازی از آن اطاقک خارج شد.پدر در حالی که نمیتوانست

 

چشم از آن دختر بردارد، به آهستگی، به پسرش گفت:پسرم ، زود برو مادرت را 

 

بیار اینجا

نظر ؟؟؟؟؟


ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 21
  • کل نظرات : 7
  • افراد آنلاین : 2
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 13
  • آی پی دیروز : 0
  • بازدید امروز : 12
  • باردید دیروز : 0
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 12
  • بازدید ماه : 13
  • بازدید سال : 32
  • بازدید کلی : 3,999